خاطرات تلخ یک گرافیست موفق


خاطرات تلخ یک گرافیست موفق



آنچه می‌خوانید خاطرات تلخ یک گرافیست موفق است!

 

به نام خدا

  درخت ها، گل ها، وسایل بازی و همه ی آنچه که در حیاط مهد کودکم بود را به خوبی به خاطر دارم. خمیر بازی، رنگ خمیر و بوی دلنشین خمیر بازی، تنها بویی است که برای همیشه در مشامم جاودانه شده است. زیرا برای به خاطر سپردن بوها به دلیل مشکل جسمی مجرای تنفسی ام  همیشه دچار مشکل بودم.

  طبقات کمد های مهد کودک و همه وسایلی که در طبقه  ها بود با همه جزییات، رنگ ها و شکل ها را به خوبی به یاد می آورم. تمام تصویرها و نقاشی ها و همه همکلاسی های دختر وپسرم را به خوبی به یاد دارم. اما… اما هیچ چیزی از دوران دبستان، شکل کلاس، مدرسه و معلم هایم در خاطرم نیست !!!  من همیشه با خودم فکر می کردم که حافظه ی ضعیفی دارم اما چرا این حافظه ی ضعیف همه ی ویژگی های تا پیش از دوران مدرسه را به یاد دارد ؟؟؟ بوها، رنگ ها، صدا ها، نقش ها، بازی ها و آدم ها.

  مدرسه؛ کتاب؛ دفتر؛ بچه ها؛ معلم و پررنگ ترین خاطره ای که از آن به یاد دارم، معلمم مرا  جلوی خواهرم که از من بزرگتر بود سیلی زد، چون مشقم را ننوشته بودم و نمیدانم چرا ننوشته بودم. فقط می دانم که ننوشته بودم.

  من هیچ لحظه ای از کلاس های مدرسه را به یاد نمی آورم، چون هیچ وقت در کلاس حضور نداشتم، تنها آنجا نشسته بودم. درتمام آن سال ها تلاش کردم تا با همه ی شور وغوغایی که در درونم  بود ساکت ومظلوم باشم و در گوشه ی تنهایی خودم بمانم تا کسی کاری به کار من نداشته باشد. تا این گونه در امان بمانم.

  من در کلاس نشسته بودم، اما در تمام مدت به فکر داستان پردازی های خودم بودم. یک تصویر از کتاب، یک جمله، یک کلمه که خود به خود ادامه پیدا می کرد و زنجیره وار پیش می رفت و مرا با خود به دنیای زیبای درونش می کشید. خارج از این دنیا همه چیز تاریک وپر از فشار و تنش بود.

   وقتی بچه ها شروع به خواندن می کردند، وقتی دفترهای مشق تمیز ومرتبشان را می دیدم اضطراب همه وجود کوچکم را فرا می گرفت. از دفتر مشقم با همه ی وجودم متنفر بودم. با کتاب فارسی بهتر کنار می آمدم، البته با تصویر های کوچکی که هر کدام نماینده ی یکی از حروف الفبا بود، آش، کشک، بابا، اسب… یادتان هست ؟

  وقتی به صفحه ای می رسیدم که هیچ تصویری نداشت و فقط نوشته ها در کنار هم نشسته بودند، گیج و گنگ می‌شدم. مثل موقعی که در تبی شدید می سوزی و گرفتار هذیان می شوی؛ تا شروع به خواندن می‌کردم نوشته ها بالا و پایین می‌شدند، سعی می‌کردم با یک خط کش یا چیز دیگری آنها را نگه دارم تا به خط های دیگر نروند اما فایده ای نداشت. کم کم کلمه ها مثل نوار کاستی که در ضبط می پیچد، در هم می پیچید و کش می آمد. صداها ی گنگ و وحشتناک در هم می پیچیدند، کش می آمدند و قطع نمی شدند. ناگهان در وسط صفحه ای که بر روی آن تمرکز کرده بودم و به آن نگاه می کرد تا بخوانم؛ یک جسم صیقلی وصاف و گرد یا بیضی شکل آرام آرام پدیدار می شد، می چرخید و بزرگ و بزرگتر می شد اما تغییر شکل می داد و تبدیل به یک جسم زشت و زمخت و خشن می شد،  چیزی شبیه یک تکه گوشت کپک زده.

   الان هم این حالت ها برایم پیش می آید به ویژه وقتی به چیز های یک نواخت و تکراری می رسم مثل گوش کردن یک آهنگ. هر وقت اهنگی تکرار می شود صداهای زمخت و زشت در هم می پیچیند و کلمه ها مانند کابوس های وحشتناک کش می آیند.

   من هر روز موقع خواندن ونوشتن همه ی این حس ها را تجربه می کردم. گیجی و گنگی در خواندن، هذیان های کلمه ها و تصاویر در صفحه های نوشته شده و در خوانده های شنیده شده، انقدر در وجودم نشسته بود که من فکر می کردم، همه ی آدم ها این حس ها را تجربه می کنند. نمی توانم باور کنم که دیگران به سختی انچه را که من در حس های مختلفم می بینم، می شنونم و درک می کنم می توانند بفهمند تا چه رسد به اینکه تجربه کنند.

  آنقدر دچار سرگیجه و حالت تهوع می شدم که بارها برای سنجش بینایی چشمانم مرا به چشم پزشکی بردند، اما هر بار نتیجه این بود که چشم های من از لحاظ دیدن هیچ مشکلی ندارد. در آن روزها هیچ کس متوجه حالت های غیر طبیعی که برایم پیش می امد نمی شد، هیچ کس نمی دانست در هر بار نوشتن و خواندن و روبرو شدن با کلمه ها چه پیش آمدهای بدی برایم پیش می آید نه معلم، نه خانواده و نه مشاور راهنما و نه حتی خودم. چون نمی دانستم در این میان تفاوت های زیادی با دیگران دارم.

   من فقط یک چیز بودم. یک موجود تنبل. تنها چیزی که از خودم می دانستم این بود که من خیلی تنبلم و اگر در درس ها این همه مشکل دارم فقط بخاطر تنبلی خودم است. اما یک سوال ؟ اگر من تنبل و بی ادراه هستم چگونه ساعت ها غرق ساختن و پرداختن چیزی می شوم که با همه ی وجودم به آن علاقه دارم ؟  چگونه وقتی غرق کارهای دلخواهم میشوم همه ی حواس وتوجهم در آن جمع می شود برعکس کارهای دیگر ؟ چگونه است که گذر زمان را آنقدر در کارهایم فراموش می کنم که گاهی با طلوع نیش های خورشید می فهمم روز دیگری آغاز شده است و من از شب پیش تا کنون مشغول تمام کردن طرح هایم بوده ام ؟ نه من تنبل نیستم. بلکه بسیار پرانرژی ام.

   بعضی وقت ها گمان می کنم، همه انرژی و غوغایی که در مدرسه جمع کرده ام اکنون نمی گذارد من بیکار بمانم. یکی از بزرگترین تفریحات من کوهنوردی است و اگر این کار را نکنم افسرده می شوم. از رسیدن به قله های بلند لذت می برم.

    به سختی و تلخی روزگار گذراندم و لنگان، لنگان  نا امید و بدون هیچ اعتمادبه نفسی، به دوران راهنمایی رسیدم. در دوره ی راهنمایی یک اتفاق خوشایند مرا به خود آورد و گویی جان تازه یافتم. آموزگار درس هنرم استعداد من را در کشیدن تصاویر و فکر کاملا تصویری ام دید و آن را پسندید و برای اولین بار به من آفرین گفت.

   من تا پیش ازین با تصویرها می زیستم و هر چه هم می آموختم تا نمره ی قبولی را بگیرم و از سد سخت معلم ها رد شوم؛ از همین تصویرسازی و داستان های تصویری بود. اما همه ی این راه همراه با احساس گناه و سرزنشی بود که به من می گفت : تو به جای درس خواندن بازی می کنی. حس ناخوشایندی که در اعماق وجودم نشسته و حتی اکنون که در دوره ی کارشناسی ارشد گرافیک و پژوهش هنر مشغول به تحصیل هستم  و در هنرستان آموزش می دهم،دست از سر من بر نمی دارد.

   تمام کتاب های من و هر آن چه باید از آن ها بیاموزم داستان های مصوری است که در گوشه گوشه برگ های کتاب نقش بسته، تنها  همین ! جز این راهی برای آموختن ندارم. هر چند وقتی غرق کشیدن داستان های مصور در کتاب هایم هستم، ناگهان به خود می آیم و با همان حس گناه به خود نهیب می زنم که دارم وقتم را تلف می کنم. اما چرا ؟؟؟ این حس گناه از پس خوراندهای چه کسانی در من زاییده شده و این قدر قدرتمند است ؟؟؟

    من خودم را کم کم در نقش ها وتصاویر یافتم در آن ها جان گرفتم و با آن ها بزرگ وبزرگ تر شدم. خوشبختانه برادرم آن روزها در هنرستان تحصیل می کرد و درب کمد وسایل او همیشه به روی من باز بود. کمدی که پر از رنگ بود و کاغذ ها و مداد ها و زغال ها و….

   دوران راهنمایی ام تمام شد و من وارد هنرستان شدم و سپس تحصیلات تکمیلی. اما همه ی این راه را تنها بودم. انتظار کمک نداشتم ولی کاش سرزنش هم نمی شدم. خداوند قدرتمند آنقدر ذهن مرا خارق العاده آفرید که در میان این همه سرسختی که در برابر ذهن من صف کشیده بودند، با کورسویی که خود در دست داشتم تا بدین جا پیش آیم و بتوانم نقاشی های درون ذهنم را بر صفحه کاغذ بکشم. اما دیگرانی که مانند من بوده اند و شاید درس  ومدرسه رها کرده اند چه ؟؟؟  اگر در سال های ابتدایی مشکل من حل می شد و با کلمه ها کنار می آمدم، اکنون برای یادگیری یک زبان دیگر که بسیار به آن نیاز دارم این همه مشکل نداشتم. اکنون با هزاران هزار کلمه رو دررو نبودم که از نزدیک شدن به آن ها وحشت داشته باشم. اکنون موقع نوشتن یک متن دست ودلم نمی لرزد که شاید اشتباه دیکته ای داشته باشم.

       چه کسی می تواند جوابگوی این همه چرا باشد ؟ چرا باید به خاطر متفاوت بودن این همه عذاب می کشیدم ؟؟؟





3 اسفند 1400 از زبان افراد دارای اختلال امیرحسین قربانی